»-(¯`v´¯)-» نامه ی قبل از تولد برای خدا »-(¯`v´¯)-»

خداوندا قبل از این که مهر سکوت را بر لبانم بزنند و به روی زمین بفرستند مرا نامه ای برایت مینویسم .

بار خدایا مرا به دنیایی بفرست که در آن هیچ پرندهای اسیر نباشد،به کشوری بفرست، که در آن گلهای آزادی شکفته باشد ،

به شهری بفرست که واحد پولش معرفت باشد.

به خانواده ای بفرست که رودهای عشق در آن جاری باشد.

خداوند چنین سرزمینی اصلا وجود دارد؟؟؟

خداوندا اگر دست، چشم، پا و زبانم را از من گرفتی برایم مهم نخواهد بود اما عشق را در وجود من قرار بده.

خداوندا کمکم کن تا بتوانم سلطنت عشق را در سراسر وجود و زندگی خود زنده نگاه دارم.

خدایا روحم را همیشه بزرگ ،جسمم را همیشه سلامت ،قلبم را همیشه عاشق،عشقم را همیشه پایدار،

سلولهای نفرین را در دفینه قلب ترک خورده ام دفن کردم تا مباد آه سینه سوزم جغد شوم

ناکامی را به آسمان خوشبختیت پرواز دهد .

عاشقانه ها را از بر کردم و تو را گم کردم . جرقه های تاریکی را در پس چشمان بیتابت

میدیدم بدون آنکه حتی یک لحظه به شفافیت صداقت عشق شک کنم .

وفا نیست مرگ است وقتی تمامی لحظاتم پس از آنهمه سؤال و شاید و اما در پس خود بینی

هزار توی دستانت هر لحظه شاهد فروریختگیم بود بی آنکه حتی حس کنی تویی بانی تمامی

آزارم تمامی حسرت و اندوه و آرزوهای محالم

 

 »-(¯`v´¯)-»   تصویر تو  »-(¯`v´¯)-»

 

 

به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم،تصویر تو تنها چیزیست که چشمهایم باور میکند.دستان لرزانم را دراز میکنم تا صورت مهربانت را لمس کنم،اما تصویرت به یکباره محو میشود و من به یاد میاورم که تو در کنار من نیستی.
چشمانم را آرام میبندم،صدایت در گوشم میپیچد.،طنین خنده هایت همه جا را پر میکند.بی اختیار لبخند میزنم،ولی صدایت دورو دورتر میشود و من به یاد میاورم که باز هم تو نیستی و این فقط خیال توست که مرا دنبال میکند.و چه شیرین است رؤیایی که رنگ از وجود تو میگیرد.دلم برای چشمهای دریایی تو تنگ شده است.برای امواج بی مهابای نگاهت که بر دلم میتازد و قلبم را از گرمای عشقت لبریز میکند.
دیشب برایت از آسمان یک سبد ستاره چیده ام،یک سبد نور، تا شبهایت بدون ستاره نماند.مگر نمیدانی قحطی آمده است؟قحطی خورشیدو ماه و ستاره.
گفتم برایت یک سبد بچینم،نکند آسمانت بی ستاره بماند.آخر اگر شبی خوابت نبرد،لا اقل ستاره ای باشد که بشماریش و آرام آرام چشمانت از خواب سنگین شود.
دلم هوایت را کرده است.میبینی! دوباره بیقرار شده ام.گیج شده ام.تو این حرفهای آشفته را به دل دیوانه ام ببخش.
.دوباره این دل دیوانه برای دیدن تو دلتنگ شده است

 

 

 

»-(¯`v´¯)-» گوش کن! »-(¯`v´¯)-» 

  

گوش کن!صدای امواج ناآرام دریا را میشنوی؟دارد باران میبارد.دریا هم بیقرار شده است،مثل دل کوچک من.دل کوچک من که برای دیدن تو بیقراری میکند.
من در خلوت خود تنها نشسته ام.سرم را روی زانوان بی رمقم گذاشته ام.ابرهای تیره آسمان را پوشانده اند.باد می آید.
بند از موهایم میگشایم و موهایم را به دستان سبک باد میسپارم.نمیدانم این اشکهای من است یا قطره های روشن باران که صورتم را خیس کرده است.
در تمام ساحل هیچکس نیست.دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چقدر دلتنگم.بگویم که دل دیوانه ام فقط تورا میخواهد.دلم فقط تو را میخواهد و دیگر هیچ...
وقتی تونیستی هیچ چیز زیبا نیست.همه چیز در برابر دیدگانم رنگ میبازد.
من خسته ام.دلم آغوش امن تورا میطلبد.دلم فانوس چشمهای تو را میخواهد تا در این سیاهی بی پایان راه را گم نکند....ای کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم...نه!نگو که میدانی.آخر هیچ واژه ای را نمیشناسم که عشق مرا تعبیر کند.عشق من در قالب واژه ها نمیگنجد.
عشق مرا با هیچ چیز نمیتوان اندازه گرفت.وای که چه روزهای سختی را میگذرانم.
وای که این لحظه ها انگار هرگز به پایان خود نمیرسند.
وقتی تو در کنار منی انگار تمام دنیا به من لبخند میزند.من از عطر وجود تو مست میشوم.سبک میشوم.میتوانم تا آوج آسمان پرواز کنم.پرنده میشوم.
تو که میروی بالهایم میشکند،دنیا برایم قفس میشود.و هیچ دستی برایم آب و دانه نمیریزد.ای کاش در قفس بودم،ولی در کنار تو بودم.و دستان پر مهر تو برایم دانه میریختند و من هرروز تو را میدیدم.
من بدون تو نمیخواهم زندگی کنم.نمیخواهم زنده باشم.دلم گرفته است.
دارد باران میبارد!آسمان هم دلش برای تو تنگ شده است.اشکهای زلالش گواهی میدهند.
دارد باران میبارد! باران عشق...

 

 

»-(¯`v´¯)-» خدایا!انتظار.......!!! »-(¯`v´¯)-»  

خدایا!انتظار زیادی نیست.به خدایی خودت قسم که انتظار زیادی نیست.من از تو هیچ نمیخواهم،خدایا فقط اجازه نده که هرگز این جمله را بشنوم،من نمیتوانم،نمیتوانم.
خدایا تنها تو میدانی که در دل کوچک آسمانت چه میگذرد.تنها تو هر شب به درددلهای ناتمامم گوش سپرده ای.تنها تو در دل تاریک شب ستاره های اشکم را دیده ای که سوسو میزنند.
مهربان من!چقدر دلم برایت تنگ شده است و من گاهی فراموشش میکنم.
خدایا تنها تو میدانی که چقدر دوستش دارم،چقدر برایش دلتنگم.دعایم را برایش اجابت کن.خدایا او خوشبخت و شاد باشد،من دیگر از تو هیچ نمیخواهم.
هیچ نمیخواهم جز اینکه برای همیشه در آغوش تو آرام بگیرم و خوشبختی اورا نظاره کنم.
خدایا!تو مهربانترینی،هرگز تنهایش نگذار.هرگز دستانش را رها نکن.
آه! که چقدرخسته ام.

»-(¯`v´¯)-» احساس تنهایی  »-(¯`v´¯)-»   

 

یه مو قعی بود که کلی احساس تنهایی می کردم می اومدم اینجا و درد دلم و می نوشتم و کلی سبک می شدم و با خیلی آدما آشنا شدم تا اینکه اون اومد با اومدنش تنهاییم رو پر کرد .دیگه با وجود داشتنش احساس تنهایی و دلتنگی نمی کردم دیگه با بودنش به این دنیای خیالی نیازی نداشتم.ولی.......

ولی خیلی وقته ندیدمش .

خیلی وقته بازم به اون روزا برگشتم.

خیلی وقته دلم براش تنگ شده.

خیلی وقته گرمی دستش رو احساس نکردم.

خیلی وقته دوست دارم گفتنش رو نشنیدم.

خیلی وقته دلم گرفته.

خیلی وقته تنهام.

یرگرد..........زودتر برگرد

خیلی سخته بین کلی موجود باشی که شکل خودتن ، مثل خودت حرف می زنن ،عین تو راه می رن ،مثل تو می خندن ،عین تو گریه می کنن، مثل تو به دنیا اومدن ، مثل تو هم یه روزی می میرن، مثل تو عاشق می شن ، عین تو تا آخرش پای عشقشون وای میستن، عین تو همه چیز رو می بینن ، عین تو همه چیز رو می شنون،.........

ولی...

ولی وقتی تو باهاشون حرف می زنی ،از خودت می گی از خواسته هات از غصه هات از دردات از شادیات از همه زندگیت...

اولش خوب نگاهت می کنن خیال می کنی دارن تورو می فهمن

ولی.....

ولی وقتی هنوز حرفت تموم نشده راهشون رو می کشن و می رن اصلا انگار نه انگار تو داشتی باهاشون درد دل می کردی ،آدم چه حسی بهش دست می ده؟ اصلا چه حسی باید به آدم دست بده؟

به نظر من حس مرگ حس مردن و خلاص شدن از دست همه این موجودات که اسم خودشون رو گذاشتن

 آدم..........

 

»-(¯`v´¯)-» غربت من   »-(¯`v´¯)-» 

 

هر روز وقتی غروب می شه،دلم می گیره.

غروب یه غربت بی انتهاست برای همه ی آدمایی که ته دلشون یه دوست داشتن موج می زنه.

وقت غروب دلم برای بعضی چیزا و خیلی کس ها تنگ می شه.غروب وقتی از پشت پنجره به آسمون توئ شهرغریب نگاه می کنم و خداحافظی خورشید را می بینم ،ناخودآگاه اشکام سرازیر می شن ......

وقتی صدای موذن تو گوشم می پیچه که دعوتم می کنه به نماز و یه جورایی منو از این خلوت قشنگم با آسمون به یه روحانیت خاص و آسمونی می کشونه،بی اختیاردستامو به سمت آسمون می برم و دعا

می کنم....توی همین خدا خدا گفتن هاست که دلم می لرزه و بغضم می شکنه .........

خدا رو قسم می دم که پناه تموم دلای تنگ باشه و مهمون تموم قلبای تنها و نا آروم که شاید برای یه لحظه یادشون رفته که خدای ما یه جایی همین نزدیکی هاست.......

تازه زبونم باز شده،می خوام بهش بگم دوستت دارم،نه تنها زبونم نمی گیره بلکه توی دلم فریاد می زنم که مهربونم،دوستت دارم با همه ی وجودم که خدای خوبِ خودِ خودِ منی......

اما غروب جمعه؛

همیشه غروب جمعه دلگیره ، همیشه!!!

دلت واسه تموم دوست داشتن هات تنگ می شه و می گیره......بغض می کنی اما متفاوت با بقیه روزها،این غم ماورائیِ.......جمعه ها مخصوص امام زمانِ ............از اینکه یه جمعه ی دیگه هم گذشت و مهدی فاطمه نیامد،دلخوری.........

از اینکه یه هفته ی دیگه باید منتظر منتقم خون حسین باشی که با ذوالفقار علی پا به دنیای

ما بذاره و ممکنه تو نباشی ،دلتنگی........

اشکات تموم پهنای صورتت رو می پوشونه و هیچی جز دعای سمات آرومت نمی کنه......

بِسم الله الرَحمن ِالرَحیم که می گی و شروع که می کنی به خواندن خدا به تموم اسم های اعظمش،انگار نه دلتنگی،نه دلگیری.......فقط منتظری.......

منتظر آهنگ خوشِ صدای همونی که یه دنیا سراغ عدالتش رو می گیرند ......

و خوشحالی که منتظر یه حادثه ی پر از عشق و معرفتی،تصور اومدن یه منجی تموم غم هات رو از دلت پاک می کنه ...........

دوست خوب من،

،واسه اگه دلت توی غروب های جمعه شکست،اگه دلتنگ شدی ، اگه دعای سمات خوندی و یه حال خوب گرفتیامام زمانمون و تموم دوستداراش و تمومی دل شکسته های عالم دعا کن...... دعا کن که زودتر بیاد تا تموم بشه همه ی دلتنگی هامون و به سر بیات تموم غصه های کوچیک و بزرگمون........                      

 

»-(¯`v´¯)-» ملاقات با خدا  »-(¯`v´¯)-»  

 

پسر کوچکی تصمیم گرفت به ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی را در پیش دارد مقداری کلوچه و نوشیدنی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد. هنوز راه درازی را نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد.

پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد و پیرزن با حسی سرشار از قدرشناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد. لبخندش آنقدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد. لبخندهای پیرزن پسرک را غرق در لذت کرد.

آن دو تمام بعدازظهر را به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آنکه کلمه ای بین آنها رد و بدل شود.

با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای برگشتن به خانه از جا برخاست.اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که با سرعت به سوی پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر لبخند پیرزن شد.

مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره وی تشخیص داد و علت را جویا شد. پسرک نیز در پاسخ گفت : "من امروز با خدا ناهار خوردم" و قبل از اینکه مادر چیزی بگوید اضافه کرد : " و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا به حال دیده ام"

پیرزن نیز سرشار از شادی وآرامش به خانه بازگشت و در پاسخ به پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت :

"امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم . او بسیار جوانتر از آن است که انتظار داشتم 

 

 

»-(¯`v´¯)-» انتظار یعنی »-(¯`v´¯)-» 

انتظار یعنی نگه داشتن یک جای خالی برای کسی که می آید.

یعنی آنکه جای خالیش چنان به چشمت بیاید که

نگذاری احدی بر آن پا گذارد. یعنی آن « جا » را کنار گذاشته باشی.

فقط برای حضور او.   یعنی آنکه نبودش، حتی لحظه ای آرامت نگذارد.

انتظار یعنی دغدغه، یعنی درد، یعنی مسئولیت،

یعنی بینایی ، بیقراری ، چشم به راهی، انتظار سهم هر کس نیست،

با عافیت یکجا جمع نمی شود.

 خانه خرابی و آوارگی و دلدادگی و بی سامانی، علامت منتظران ناب است.

انتظار یعنی حرارت، یعنی سوختن. انتظار یعنی آنکه از زخمت تا  پای جان مراقبت کنی، اما نه برای التیامش، که برای تازه ماندنش

برای آنکه  وقتی آمد، نشانش دهی و بگویی :

دیدی که محرم ماندم...

به خدایش سو گند عاشقانه به انتظارش  می‌نشینیم و همیشه باورم به آمدنش استوار و چشمانم به راهش برقرار خواهد ماند

»-(¯`v´¯)-» به من فرصت بده...»-(¯`v´¯)-» 

یک روز صبح زود که از خواب بیدار مى شوم ,فرشته اى بالهایش را به صورتم مى زند و می گوید

این اخرین باریست که خورشید را مى بینى.مى توانى فقط تا غروب کنار پنجره بایستى

و با اسمان وپرنده هایش درد دل کنى.

فقط تا غروب مى توانى مشقهاى کودکیت را تمام کنى.

فقط تا غروب مى توانى زانو به زانوى خدا بنشینى وگناهان بزرک ودرشت زندگیت را بشمارى

و یک دل سیر گریه کنى.

فقط تا غروب مى توانى به عشق زیبایت بى اندیشى و به او برسى.

وفتى فرشته به سویم پر مى کشد

یادم مى اید که هنوز کارهاى زیادى دارم که باید انجام بدم

باید ارام و بى صدا با ارزوهایم خداحافظى کنم

عکس پدرم را ببوسم,خطوط ساده دست مادرد را به خاطر بسپارم

و در اخر خدا را سپاس بگویم

که به من طعم ولذت عشق تو را چشاند.

فرشته از من دور مى شود نمى دانم صدایم را مى شنود اما با تمام وجود فریاد مى زنم:

اى فرشته مهربان از خداوند بخواه که به من فرصتى دیگر بدهد!

براى دوست داشتن یک روز اصلا کافى نیست.

باور کن هنوز به تنها عشق ابدیم نگفتم :که چه قدر دوستش دارم.

پس به من فرصت بده

من هنوزبه چشمان زیباى عشقم زل نزدم.

من هنوز دستان گرم مهربانم را در دست نگرفتم.

من هنوز در اغوش نرم عزیزم اشکهایم را خالی نکردم.

من هنوز طعم و لذت بوسه هاى اتشین عشقم را مزه مزه نکردم.

پس به من فرصت بده  .....


     chera_man14@yahoo.com